مرا به همرهت ببر........
مرا به همرهت ببر که طاقتی نمانده است
ز شور و شوق عاشقی بجز تبی نمانده است
گذشته اند و رفته اند تمام روزهای خوش
واز نگاه روشنت بجز شبی نمانده است
دگر مپرس از من وسکوت شهر و پنجره
که جز فراق روی تودگر غمی نمانده است
غریب آشنای من،شکسته شد نوای من
در این دیار بی کسی که مرهمی نمانده است
تو را قسم به سجده و شکوه آسمانیت
مرا به همرهت ببر که طاقتی نمانده است
......................................................
+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم خرداد ۱۳۸۹ ساعت 13:42 توسط ج-بهادر
|