داستان عدد پیπ

چند دقیقه ای به زنگ مانده بود و بچه های کلاس دوم  مدرسه ی راهنمایی ......خود را آماده ی رفتن به خانه می کردند.در آن غروب سرد زمستانی،برق مدرسه قطع شده بود و تنها زوزه ی شغالها به گوش می رسید. باید از فرصت استفاده می کردم تا سکوت را برقرار کنم و نکته ای نیز به بچه ها بیاموزم.

بنابر این به آنها گفتم بچه هاکی می تونه علامت(نماد)عدد پی را روی تخته بنویسد؟تعدادی از بچه ها دست هایشان را بالا بردند و من از میان آنها یکی را جلو آوردم.

 

او روی تخته نوشت پی و من از او خواستم در جایش بنشیند.و باز سوالم را تکرار کردم،این بار یکی دیگر از بچه ها پای تخته آمده و نوشت p ومن از دانش آموز دیگری خواستم پای تخته بیاید.او روی تخته سیاه نوشت 14/3 و نفر چهارم آمد و با اعتماد به نفسی بالا این شکل را کشید   

                                                                                      

به او گفتم این چیست؟پاسخ داد:خانم این یک تکه پیه گوسفنده

بچه ها با صدای بلند خندیدند. بعد خودم پای تخته ی سیاه رفتم و ادامه دادم:نه این پی،نه آن p و نه آن14/3 و نه این تکه پیه گوسفند بلکه منظور من نماد عدد پی یعنی π است.و اینجا بود که زیباترین ملودی دلخواه بچه ها به صدا در آمد.

کاش میشد......

کاش میشد غصه ها را تا کنم             پشت پرچین نگاهت جا کنم

رازهای سر به مهر عشق را                 در نگاه دلکشت پیدا کنم

کاش میشد با ترنم های تو                  کوچه ی بن بست را غوغا کنم

                                ............................

میلاد با سعادت حضرت ولی عصر(عج) بر تمام شیعیان جهان مبارک باد